روشناروشنا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

روشنا نفس مامان و بابا

پاییز طلایی ما

1393/10/20 0:21
نویسنده : مامان روشنا
32 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم روزی که تو رو از بیمارستان آوردیم خونه روز عید قربان بود و بابا هم به یمن آمدنت گوسفندی را قربانی کرد.

ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه. دایی و زن دایی هایت هم با گل و اسفند به پیشوازت اومدن عزیزم. اون روز یادمه بابابزرگت از خوشحالی گریه کرد و اولین هدیه اش به تو عیدی ات به مناسبت عید قربان.

همه از اینکه یه فرشته آسمونی پا توی خونه ما گذاشته خوشحال بودند اما من و بابایی واقعا باورمون نمیشد خدا بهمون هدیه به این زیبایی داده و ما واقعا پدر و مادر شدیم.

چند روز مهمون های زیادی داشتیم که اومدن تا قدم گل نو رسیدمون رو تبریک بگن. راستی مامان بزرگ و خاله و زن دایی ها با کمک هم زحمت کشیدند و برات آش نذری پختند و به همه فامیل و دوست و آشناها دادند.

روز پنچم باید برای غربالگری میرفتی اما چون مامان حالش زیاد خوب نبود زحمتش رو زن دایی نفیسه کشید و شما و بابا رو تا دکتر و درمانگاه همراهی کرد. اون روز دکتر متخصص تشخیص داده بود که تو یکم زردی داری و باید آزمایش بدی . جواب آزمایشت اون روز 13 بود که گفتند فعلا لازم نیست اقدام خاصی بشه ولی مختصر بگم که بعدا دکتر زردیتو پیگیری کرد و گفت لازمه آزمایشهای دیگه ای بدی و ما کلی بخاطر اون آزمایش ها اذیت شدیم و تو رو اذیت کردیم. هم آزمایش خون و هم ادرار رو چندین بار در آزمایش های نیلو و بیمارستان پارس و آزمایشگاه مرکزی شهرری تکرار کردیم که علت طول کشیدن زردی مشخص بشه . خدا رو شکر جواب همش سالم بود و زردیت که تا پایان سه ماهگیت طول کشیده بود خودش خود به خود خوب شد.

ماه اول ودوم

پسندها (1)

نظرات (0)