روشناروشنا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روشنا نفس مامان و بابا

شیطونی های روشنا

در سه ماهگی خندیدی با دستات بازی کردی و نگاهت همه رو دنبال کردی در ضمنا در همین ماه علائم دندان در آوردنت از قبیل خارش لثه ها ، تب و غیره شروع شد. پایان سه ماهگی سرتو به دنبال صدا برگردوندی و به دنبال صاحب صدا گشتی 24 دی ماه 93 : خودت پستونکت رو برای اولین بار دهنت گذاشتی 29 دی ماه 93 : برای اولین بار با صدای بلند و پشت سر هم قهقهه زدی پایان 4 ماهگی قلت زدن  24 بهمن ماه : بالاخره طول تشکت رو طی کردی و چهار دست و پا به جلو حرکت کردی.
25 بهمن 1393

صد روزگی روشنا

کوچولوی من صد روز از روزهای زندگیت میگذره و تو در کنار ما و در مقابل چشم ما آرام و زیبا بزرگ می شوی چقدر زیباست لحظات کنار تو بودن زمانی که در چشمانم خیره می شوی دنیا در چشمان من است و زمانی که لبخند شیرین و کودکانه ات را به من هدیه میدهی قلبم سرشار از زیبایی دنیاست، زمانی که در آغوشم آرام میگیری آرامش را حس میکنم دوستت دارم ای زیبای کوچکم ....   ...
23 دی 1393

پاییز طلایی ما

نازنینم روزی که تو رو از بیمارستان آوردیم خونه روز عید قربان بود و بابا هم به یمن آمدنت گوسفندی را قربانی کرد. ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه. دایی و زن دایی هایت هم با گل و اسفند به پیشوازت اومدن عزیزم. اون روز یادمه بابابزرگت از خوشحالی گریه کرد و اولین هدیه اش به تو عیدی ات به مناسبت عید قربان. همه از اینکه یه فرشته آسمونی پا توی خونه ما گذاشته خوشحال بودند اما من و بابایی واقعا باورمون نمیشد خدا بهمون هدیه به این زیبایی داده و ما واقعا پدر و مادر شدیم. چند روز مهمون های زیادی داشتیم که اومدن تا قدم گل نو رسیدمون رو تبریک بگن. راستی مامان بزرگ و خاله و زن دایی ها با کمک هم زحمت کشیدند و برات آش نذری پختند و به همه فامی...
20 دی 1393

روز تولدت تنها روزی که مادر با صدای گریه تو خندید

تو آمدی و به یمن آمدنت مادر نامیده شدم، برای تو می نویسم ، مادرانه می نویسم که بدانی چگونه می پرستمت و چگونه دوستت دارم.... فرشته کوچولوی ما در دوازدهم مهر ماه هزار و سیصد و نود و سه در ساعت 5:20 صبح در بیمارستان نجمیه تهران چشم به جهان گشود و حس زیبای مادر و پدر شدن را به ما هدیه داد.   ...
12 مهر 1393
1